هنر اجرا از اواسط سالهای 1970 تا آخرهای آن دهه محبوبیت پیدا کرد. اجراهای بسیاری در آن زمان اجرا می شدند که به گفته مارینا اکثریتشان بد بودند، به حدی که او دیگر رویش نمیشد بگوید کارش هنر اجراست. هنر اجرا به بدن فشار زیادی وارد میکرد و کسانی که از پیشگامان این مسیر بودند دیگر سنی ازشان گذشته بود و از طرفی دیگر دلالها به هنرمندان فشار میآوردند که آثار قابل فروش عرضه کنند. در آن دوران مارینا و اولای به دنبال راههای جدید برای خلق اجراهای جدید میگشتند.
کشف طلا از سوی هنرمندان
مارینا و اولای پس از آنکه مدتی را در بیابانهای استرالیا و با بومیان آنجا گذراندند، تصمیم گرفتند تا قطعه جدیدی را به اجرا درآورند. نام این اجرا (کشف طلا از سوی هنرمندان) بود. اسمی که هم استعاره داشت و هم واقعیت. قسمت واقعی ماجرا آن است که آنها با کمک یک فلزیاب ارتشی در بیابان 250 گرم طلا پیدا کرده بودند. قسمت استعاره هم تمام چیزهایی بود که با بومیان تجربه کرده بودند. تجربههایی که مثل طلای ناب بودند. مارینا میگوید: «ما سکون و سکوت را آموختیم. در بیابان نشستیم و نگاه کردیم، اندیشیدیم و نیندیشیدیم. هر دو از طریق تلهپاتی با بومیان ارتباط برقرار کردیم».
در این اجرا قرار بود هشت ساعت، روبروی هم روی صندلی بنشینند و بدون حرکت یا بلندشدن از جایشان، تنها در چشمهای همدیگر نگاه کنند. آنها یک بومرنگ طلاپوش، خرده طلاهایی که پیدا کرده بودند و یک مار پیتون الماسی 90 سانتی زنده به نام زِن را روی میز قرار دادند. مار نماد زندگی و اسطوره ی آفرینش نزد بومیان بود؛ سایر اشیا هم نماد دوره اقامتشان در بیابان بودند. آن ها 16 روز تمام این اجرا را در گالری هنری نیو ساوت ویلز در سیدنی اجرا کردند. در تمام آن مدت غذایی نمی خوردند و تنها شب ها آب و آبمیوه می خوردند و با اصلا با یکدیگر صحبت نمی کردند.
روز اول
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما بعد از 3 ساعت بدنشان به شدت درد گرفته بود. اما با توجه به تعهدشان نسبت به اجرا حاضر نشدند کوچکترین تکانی بخورند. مارینا درباره این اجرا این گونه توضیح می دهد که: «تجربه ی غیر قابل وصفی بود. درد به آدم فشار می آورد. مثل توفان ظاهر می شود. مغزت می گوید اگر لازم باشد، می توانی تکان بخوری. اگر تکان نخوری اگر اراده ات قوی باشد و به خودت آوانس یا امتیازی ندهی، دردت به حدی می رسد که فکر می کنی هر آن ممکن است از هوش بروی و درست همان لحظه و تنها همان لحظه است که درد ناپدید می شود».
دانش مایع
اجراها تکراری و مستمر هستند و چون اتفاق غیرمنتظرهای برای جسم نمیافتد، ذهن پس از مدتی خاموش میشود. آدم با محیط اطرافش هماهنگ شده و وارد حالتی میشود که مارینا به آن دانش مایع میگوید.
«به باور من دانش جهانی همه جا هست. مسئله نحوهٔ به دست آوردن آن نوع ادراک است. گاهی پیش میآید که آدم با خودش میگوید: (خدای من حالا میفهمم) و قابل دستیابی است. فقط کافی است سروصداهای دورت را کم کنی. برای این کار لازم است سیستم فکری و انرژیات را خالی کنی. خیلی مهم است. باید تا سر حد امکان خسته باشی، تا جایی که تحملت به سر بیاید. وقتی مغزت به قدری خسته است که دیگر قدرت فکر کردن نداری، آن لحظه است که دانش مایع به درونت راه پیدا میکند. دستیابی به این دانش برای من دشوار بوده، اما بالاخره آن را به دست آوردم. تنها راه به دست آوردنش هم این است که هرگز، در هیچ شرایطی، تسلیم نشوی.»
روز ششم
درد شانههای مارینا به حدی شدت گرفته بود که مجبور شد دستهایش را روی زانوهایش بگذارد. او از اینکه مجبور شده بود حرکت کند بسیار از دست خودش عصبانی بود. دو ساعت پیش از پایان اجرا یکی از تماشاچیان به سمت مارینا رفت و گفت: چطوری مارینا؟ این کارش در آن شرایط تأثیر بدی روی او گذاشت و ضربان قلبش به طرز دیوانهواری بالا رفت. مدت زیادی طول کشید تا بتواند آرامش خودش را حفظ کند. ضمن آنکه آن مرد هم دست بردار نبود و سعی میکرد به طرق مختلف توجه مارینا را به خودش جلب کند.
روز هشتم
وضعیت برای مارینا بسیار بحرانی بود. او اصلاً تمرکز نداشت. صدا و بود برایش زیاد بود. زمان نمیگذشت. اعصاب نداشت و پایین شکم اولای درد میکرد. هنوز 7 روز دیگر باقی مانده بود.
روز دهم
اولای یک دفعه بلند شد و اجرا را ترک کرد. یادداشتی کوچک برای مارینا گذاشت به او گفت درد زیر شکمش به قدری زیاد است که دیگر نمیتواند آن را تحمل کند. از مارینا خواست که تصمیمش را بگیرد اجرا را ادامه میدهد یا نه! مارینا اما به نشستن ادامه داد.
آنها صبح روز بعد به بیمارستان رفتند. طحال اولای به شدت ورم کرده بود و 12 کیلو وزن از دست داده بود. مارینا هم 10 کیلو وزن کم کرده بود. دکتر به آنها هشدار بود که اگر ادامه دهند آسیب جدی به بدنشان وارد میشود؛ اما هر دو تصمیم داشتند ادامه دهند.
روز یازدهم
اولای بار دیگر از سر میز بلند شد و مارینا دوباره تنها ماند.
اولای برگشت و آنها اجرا 16 روزشان را تمام کردند. جدای از تفاوت آناتومی بدن مارینا با اولای و آستانهٔ تحمل دردشان، تفاوت دیگری نیز میان آنها وجود داشت. اولای از مارینا انتظار داشت زمانی که او نمیتواند به اجرا ادامه دهد، مارینا هم سالن را ترک کند. یک تفاوت دیگرشان هم میراث پارتیزانی مارینا بود. همان سرسختی که مارینا برای عبور از دیوارها از پدر و مادرش به ارث برده بود. کار برای او مقدس بود و بر همه چیز ارجحیت داشت. این موضوع تأثیر بدی روی اولای گذاشته بود و رابطهشان کمکم بد شد.
اجرای عاشقان
مارینا و اولای بعد از چندین سال مذاکره با دولت چین برای پروژه دیوار چین در اوایل سال 1987 در سفری که اولای به چین داشت موفق شد تأیید نهایی را بگیرد. مارینا در آن زمان حالت روحی خوبی نداشت. احساس شکست میکرد. اولای بارها و بارها به او خیانت کرده بود. ایدهٔ بزرگ و عاشقانه آنها برای طی کردن دیوار بزرگ چین با پای پیاده 8 سال قبل زیر نور ماه کامل در بیابان استرالیا پدید آمده بود. آنها در آن زمان اسم اجرایشان را عاشق و معشوق گذاشته بودند؛ اما آنها دیگر عاشق و معشوق نبودند! آنها در هر صورت مصمم بودند پروژه را اجرا کنند. مارینا در کتابش نوشته بود: «خیلی خوش حالم که پروژه را کنسل نکردیم، چون برای رابطه از دست رفتهمان پایان خوبی بود. پیمودن راه به این طولانی، آن هم بدون پایانی خوش، حقیقتاً روش خوبی برای خداحافظی بود. از داستانهای رمانتیک هم دراماتیکتر بود. در نهایت آدم، هر کاری هم بکند، باز تنهاست.»
آنها در این سفر هرکدام یک مترجم داشتند و مجبور بودند با سربازها و مقامات همراه باشند، شبها بهجای آنکه روی دیوار اردو بزنند در مسافرخانههای کثیف میماندند. مناطق ممنوعهای وجود داشت که آنها حق نداشتند پایشان را آنجا بگذارند. مارینا هر شب زانودرد بدی داشت؛ اما برایش مهم نبود. او باید گروه را هدایت میکرد.
سرانجام در روز 27 ژوئن سال 1988، سه ماه بعد از آغاز سفر، در ارلانگ شن، شنو، استان شاآنشی مارینا و اولای به یکدیگر رسیدند. ملاقاتشان آن طور که مارینا برنامه ریزی کرده بود، پیش نرفت. اولای سه روز جلوتر به دلیل آنکه عکس های لحظه ملاقاتشان زیبا باشد متوقف شده بود.
این مسئله مارینا را ناراحت کرد چراکه اولای مفهوم اثر را فدای زیبایی اش کرده بود. مارینا مدت کوتاهی پس از آن ماجرا متوجه شد که مترجم چینی اولای از او باردار است و آن ها دسامبر همان سال در پکن ازدواج کردند و این پایان رابطه 12 ساله آن ها بود.
هنرمند حاضر است
14 مارس 2010، جمعیت انبوهی از مردم بیرون موزه هنر مدرن (موما) صف بسته بودند. قانون اجرا بسیار ساده بود. افراد جلوی مارینا می نشستند و در چشم های او نگاه می کردند. آن ها می توانستند تا هر زمان که می خواهند، جلوی اون بنشینند؛ اما حق حرف زدن یا دست زدن به او را نداشتند. انسان ها به شدت تحت تاثیر قرار می گرفتند. از همان ابتدا گریه می کردند. مارینا هم همراه با آن ها اشک می ریخت. همه ی انسان ها سعی می کنند تا جای ممکن از رویارویی با خود یا دردهایشان دوری کنند. ما در آن اجرا راه فراری نداشتند. تمام نگاه ها متوجه آن ها بود.
یکی از کسانی که روبروی مارینا نشست زنی همراه با یک نوزاد بود که کلاه کوچکی بر سر داشت. مارینا درباره آن زن میگوید: «تا به حال فردی به این غمگینی ندیده بودم. دردش به قدری زیاد بود که نفس من بند آمده بود. او مدت بسیار طولانی به من نگاه کرد و بعد کلاه کودکش را برداشت. جای زخم بسیار بزرگی روی سر بچه بود. بعد بلند شد و رفت.»
مارینا برای آن اجرا لباس خاصی طراحی کرده بود. لباسی از جنس پشم و کشمیر تا نوک پا در سه رنگ آبی برای آرامش، قرمز برای انرژی و سفید برای خلوص و پاکی. او روز افتتاحیه لباس قرمز را پوشید.
برای او روز خستهکنندهای بود. بیش از 50 نفر رو به روی او نشسته بودند و دردهایشان را به او منتقل میکردند. در پایان این روز کسلکننده یک نفر دیگر آمد؛ اولای. اولای به دعوت مارینا به آن اجرا آمده بود؛ اما او هرگز فکر نمیکرد که اولای بیاید و روبرویش بنشیند. برای مارینا لحظهٔ عجیبی بود. 12 سال زندگی با اولای در یک لحظه از جلوی چشمانش گذشت. اولای برای او تنها یک بازدیدکننده نبود. او فرق داشت. به همین دلیل تصمیم گرفت قوانین را بشکند و دستهایش را روی دستهای اولای گذاشت. آنها در چشمان هم نگاه کردند و بی اختیار گریستند.
یک سال پس از این جریان، اولای به سرطان لنفاوی مبتلا شد، اما با شیمی درمانی بهبود پیدا کرد. هرچند اولای در سال ۲۰۱۴ درمان شده بود، اما مدتی بعد دوباره سرطان به سراغش آمد و پس از چند سال کلنجار رفتن با سرطان، سرانجام در ۷۶سالگی درگذشت.