Warning: file_put_contents(/home/mtag/public_html/wp-content/uploads/elementor/css/post-10541.css): Failed to open stream: Permission denied in /home/mtag/public_html/wp-content/plugins/elementor/core/files/base.php on line 194

مارینا آبراموویچ – کودکی

اگرچه تاریخ مملو از نابغه‌های شکنجه شده است که از دوران کودکی وحشتناک پر از تلخی و خشونت جان سالم به در برده‌اند، پدر بدسرپرست فرانتس کافکا یا تجاوز جنسی مایا آنجلو یا ترومای ایو انسلر، بااین‌حال نمی‌شود درد، ناآرامی، و ناملایمات را پیش‌نیاز موفقیت دانست. با این اوصاف، خواندن درباره سازندگان مشهوری که در دوران آسیب‌زا کودکی پشتکار داشته‌اند ارزش بسیاری دارد. اول، زیرا برای هر کسی که تابه‌حال تحت‌تأثیر شرایط سخت قرار گرفته است، این داستان‌ها این اطمینان را به شما می‌دهند که می‌توان با وجود همه مسائل و مشکلات زندگی عمیقاً رضایت‌بخشی داشت. ثانیاً، شنیدن این روایت‌ها فرضیه ذهنی بسیاری از ما را زیر سؤال می‌برد، کسانی که به رسمیت شناخته شده و به موفقیت و شهرت رسیده‌اند، باید زندگی جذاب و بدون مشکلی داشته باشند. این داستان‌ها، بیش از هر چیز، یادآوری گاهی دلخراش و گاهی ملایم برای توجه به سخنان یان مکلارن، نویسنده و الهی‌دان اسکاتلندی قرن نوزدهمی است (اغلب به اشتباه به افلاطون نسبت داده می‌شود): «مهربان باشید، زیرا هرکسی را که ملاقات می‌کنید در حال نبرد با سختی است»

یوگسلاوی

مارینا آبراموویچ در ۳۰ نوامبر سال 1946 و اندکی پس از پایان جنگ جهانی دوم در بلگراد به دنیا آمد. همان گونه که او در کتابش تعریف می‌کند، یوگسلاوی در آن زمان جای تاریکی بود. کمبود خیلی چیزها احساس می‌شد و زندگی بسیار کند و کسل‌کننده پیش می‌رفت. حس سرکوب و افسردگی کل شهر را احاطه کرده بود. خانواده‌ها در بلوک‌های آپارتمانی زشت و بزرگ زندگی می‌کردند. جوانان هرگز نمی‌توانستند برای خود خانه‌ای دست‌وپا کنند و کلاً فکر خرید هر چیز جدید را باید از سرشان بیرون می‌کردند. به همین دلیل چندین نسل مجبور بودند با هم در یک خانه زندگی کنند و ازدحام این همه آدم در یک خانه باعث به وجود آمدن مشکلات بسیاری می‌شد.

خانه

برای ماریا و خانواده‌اش شرایط زندگی متفاوت بود. پدر و مادر او هر دو قهرمان جنگی بودند. آن‌ها پس از جنگ به اعضای مهم حزب تبدیل شدند و مشاغل بالایی گرفتند. آن‌ها در مرکز شهر در یک آپارتمان بزرگ زندگی می‌کردند. آپارتمان آن‌ها از امکانات خوبی برخوردار بود. ۴ اتاق‌خواب، ناهارخوری، سالن نشیمن بزرگ، آشپزخانه، ۲ سرویس توالت، اتاق خدمه، سالنی با قفسه‌های پر از کتاب، پیانو گراند مشکی و تعداد زیادی تابلو روی دیوارها. ازآنجایی‌که مادرش مدی موزه انقلاب بود، نقاشی‌های زیادی از نقاشان معروف را خریداری می‌کرد.

تولد

مارینا پیش از موعد به دنیا آمد و مادرش زایمان بسیار سختی داشت و مجبور شد نزدیک به ۱ سال پس از تولد مارینا در بیمارستان بستری شود. بعد از آن تا مدت زیادی نمی‌توانست کار کند یا از مارینا نگهداری کند و خدمه از او مراقبت می‌کردند. مارینا در بدو تولد زیاد بچهٔ سالمی به نظر نمی‌آمد. او به‌شدت لاغر و استخوانی بود. مادربزرگ مارینا (مادر مادرش) که میلیکا نام داشت وقت مارینا را دید از لاغری بیش از حد او وحشت‌زده شد و او را فوراً به خانهٔ خودش برد. مارینا تا ۶ سالگی پیش مادربزرگش بود تا زمانی که برادرش به دنیا بیاید. مارینا تا آن زمان حتی نمی‌دانست پدر و مادرش چه کسانی هستند. آنها فقط دو نفر عجیب بودند که شنبه‌ها به او سر می‌زدند و برایش هدیه می‌آوردند.

پدر و مادر

زندگی مشترک پدر و مادر مارینا خیلی زود با مشکلاتی مواجه شد. آن‌ها در یک ماجرای بسیار عاشقانه در کنار هم قرار گرفته بودند؛ اما خیلی چیزهای دیگر آن‌ها را از هم جدا کرد. مادر مارینا (دانیکا) از خانواده‌ای ثروتمند و روشن‌فکر بود. او در سوییس درس‌خوانده بود. عاشق اپرا، رقص باله و کنسرت‌های موسیقی کلاسیک بود. خانواده پدر مارینا (ووجو) فقیر اما قهرمان ارتشی بودند. ووجو عاشق مشروب و البته زن‌ها بود و بارها به مادر مارینا خیانت کرده بود. آنها حتی از نظر دیدگاه سیاسی هم در دو جبههٔ متفاوت بودند و تمام این عدم تفاهم‌ها باعث شده بود در خانهٔ آن‌ها پدر و مادرش مدام در حال دعوا باشند.

میلیکا (مادربزرگ)

مادربزرگ مارینا زن مذهبی بود و کل زندگی‌اش حول محور کلیسا می‌چرخید. او هر روز صبح ساعت ۶ موقع طلوع خورشید و هر روز عصر ساعت ۶ موقع غروب یک شمع روشن می‌کرد و دعا می‌خواند. او که تا سن ۶ سالگی هر روز با مادربزرگش به کلیسا می‌رفت دیگر با انواع قدیسان آشنا شده بود. در خانه مادربزرگ بوی عطر کندر و قهوه تازه‌دم می‌آمد. مادربزرگ دانه‌های سبز قهوه را تفت می‌داد و با دست آسیاب می‌کرد.

بازگشت به خانه

زمانی که مارینا به خانه برگشته بود همه چیز برای او جدید و تازه بود. پدر و مادر جدید، خانه جدید، برادر جدید، همگی با هم در یک زمان برای مارینا اتفاق افتاده بود. پدر  مادر او تمام روز خارج از خانه بودند و کار می‌کردند. مارینا تمام روز را با خدمه می‌گذراند. او بسیار به برادرش نیز حسودی می‌کرد؛ چراکه هم پسر بود، هم اولین فرزند پسر و البته عزیز دردانهٔ همه. خانوادهٔ او پسر دوست بودند حتی مادربزرگ پدری مارینا که ۱۷ فرزند داشت فقط عکس فرزندهای پسرش را نگه می‌داشت. البته بیماری ولیمیر برادر مارینا نیز باعث شده بود تا همه‌ی توجه‌ها به سمت او جلب شود و بیشتر به او توجه کنند.

کودکی

مارینا در کودکی هیچ زمان عروسک‌بازی نمی‌کرد و اسباب‌بازی‌ها را دوست نداشت. او ترجیح می‌داد با سایهٔ ماشین‌ها روی دیوار یا پرتوهای نور آفتابی که از پنجره می‌تابید، بازی کند. او هر زمان در کودکی اشتباهی انجام می‌داد مادر و خاله‌اش او را تنبیه می‌کردند. نوع تنبیه آن‌ها هم فقط کتک بود. به گفتهٔ مارینا مادر و خاله‌اش او را تا سر حد مرگ کتک می‌زدند.

بیماری

زمانی که اولین دندان‌ شیری مارینا افتاد، خونریزی او تا ۳ ماه بند نیامد. هنگامی که به دکتر رفتند، متوجه شدند مارینا مبتلا به نوعی اختلال خونی است. یک سال او را در بیمارستان بستری کردند و به گفته مارینا این یک سال شادترین دوران بچگی او بود چرا که تمام اعضا خانواده با او مهربان بودند. پزشکان بعد از انجام انواع آزمایش متوجه شدند که بیماری مارینا سرطان خون نیست و نوعی مرموزتر از آن است. نوعی واکنش روان‌تنی به سو رفتار و پرخاش‌های فیزیکی و جسمی مادر و خاله‌اش. هر چند که با بازگشت مارینا به خانه کتک‌ها هم برگشتند. شاید کمی کمتر از قبل! مادر مارینا سعی می‌کرد او را مانند خود تبدیل به سربازی سرسخت کند. درست است که او یک کمونیست دمدمی بود؛ اما سرباز سرسختی بود. کمونیست‌های حقیقی عزمی راسخ داشتند که با آن می‌توانستند از دیوارها هم عبور کنند.

فرانسه

مارینا از همان کودکی به کلاس خصوصی پیانو، زبان انگلیسی و فرانسه می‌رفت. یادگیری زبان فرانسه به دلیل علاقه مادرش به فرهنگ فرانسوی به او تحمیل شده بود. از نظر دانیکا هر چیز فرانسوی خوب بود. مادرش هر روز پیش از رفتن به سرکار تعدادی یادداشت کوچک روی میز می‌گذاشت و به مارینا تعداد جمله‌های فرانسوی که باید یاد می‌گرفت و کتاب‌هایی که باید می‌خواند را یادآوری می‌کرد. همه چیز برای او از پیش برنامه‌ریزی‌ شده بود.

تاریخ پارتیزان

در زمان کودکی آموختن تاریخ پارتیزان‌ها در مدرسه از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. آنها باید نام تمام جنگ‌ها و رودخانه‌ها و پل‌هایی که سربازان از روی آن‌ها عبور کرده بودند را یاد می‌گرفتند. در حقیقت در یوگسلاوی وقتی به سن ۷ سالگی می‌رسیدی به یکی از اعضای پیشاهنگ حزب تبدیل می‌شدی. باید همیشه یک روسری قرمز دور گردنت می‌بستی و آن را اتو کرده کنار تخت نگهداری می‌کردی. از زمان کودکی یاد می‌گرفتی رژه بری، آهنگ‌های کمونیستی بخوانی و به آینده کشور اعتماد و اطمینان داشته باشی.

میگرن

با رسیدن به سن بلوغ میگرن‌های مارینا شروع شدند. مادرش هم میگرن داشت؛ اما هیچ‌وقت درباره سردردهایش حرفی نمی‌زد و به مارینا هم هیچ‌گونه دلداری نمی‌داد. این سرآغاز آموزش مارینا در پذیرش و غلبه بر درد و ترس بود. مانند مادرش! مارینا و برادرش به قدری بچه‌های خجالتی بودند که بقیه بچه‌ها آن‌ها را مسخره می‌کردند. مارینا به شدت از خانواده‌اش و از فقدان عشق و محبت در خانه‌شان احساس شرم می‌کرد و آن حس برایش مانند جهنم بود.

مارینا آبراموویچ – آشنایی
مارینا آبراموویچ – مادر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید من
لیست علاقه مندیها
اخیرا مشاهده شده
دسته بندی ها