مارینا پس از اجرای (ریتم 10) مجبور بود ادینبرا را ترک کند. او دلش نمی خواست به بلگراد برگردد اما برای ماندن در آنجا هم باید کار می کرد. او چندین شغل مانند پستچی، طراحی داخلی و تولید اسباب بازی را تجربه کرد اما در همه آن ها به در بسته خورد. در نهایت مادرش دانیکا در بلگراد برای او یک کار جور کرد. او برای دوری از بلگارد خیلی تلاش کرد اما برای آنکه بتواند به طور کامل از آن دل بکند، باید اول برمی گشت.
ریتم 5
نام اثر جدید مارینا ریتم 5 بود. عدد 5 نماد ستاره پنج پر بود. خود ستاره هم نماد کمونیسم بود. نیروی سرکوب گری که مارینا تحت سلطه آن بزرگ شده بود و از آن فراری بود. ستاره شکلی پنج خطی با قدرت نمادین فوق العاده بالاست و در ادیان و فرقههای باستانی مختلف نماد پرستش و عرفان بوده است. مارینا دو ستاره چوبی که یکی بزرگ تر از دیگری بود را در حیاط پشتی مرکز فرهنگی دانشجویی قرار داد. فضای خالی بین این دو ستاره با تراشه های چوب پر شده بود و 100 لیتر گازوییل روی آن خالی میشد و آتش میگرفت. مارینا در وسط این ستاره به نحوی که سر، دست ها و پاهایش در هر یک از شاخه ها قرار داشتند، میخوابید.
آتش هر لحظه شعلهورتر میشد و تمام اکسیژن دور سرش را بلعیده بودند. وقتی آتش به پاهای مارینا رسید، هیچ واکنشی نشان نداد. او کاملاً بیهوش شده بود. او را بلند کردند و از سالن بیرون بردند. آن اجرا به جای شکستی مفتضحانه، به موفقیتی بزرگ تبدیل شد. تنها حرکت شجاعانه و شاید ابلهانه مارینا نبود که بینندگان را مجذوب کرده بود، بلکه ستاره شعلهور و زن میان شعلهها بود که آنها را به شدت تحت تأثیر قرار داد.
ریتم 2
اجرای بعدی مارینا چند ماه بعد در موزه هنرهای معاصر زاگرب بود. مارینا برای این اجرا دو دارو یکی مخصوص حرکتدادن افراد مبتلا به کاتاتونیا و دیگری داروی آرامبخش برای افراد مبتلا به اسکیزوفرنی تهیه کرده بود. او مقابل تماشاچیان پشت میز کوچکی نشست و قرص شماره یک را خورد. بعد از تنها چند دقیقه تمام بدن او شروع کرد به پریدن و نزدیک بود از صندلی بیفتد. وقتی اثر قرص اول از بین رفت، قرص دوم را خورد. این بار بدنش لمس شد و با لبخندی فراخ سر جایش نشست.
ریتم 4
چند ماه بعد اجرای (ریتم 4) را در گالری دیاگراما در میلان اجرا کرد. این نمایش در اتاق خالی و تمام سفید اجرا شد. مارینا تنها و با تن برهنه روی یک کولر صنعتی بسیار قوی خم شده بود. از کولر باد شدیدی خارج می شد. او صورتش را مقابل دریچه خروجی باد گرفته بود و سعی می کرد تا جای ممکن هوا را استنشاق کند. تماشاچیان در اتاق مجاور تصویر او را روی یک دوربین فیلم بردای می دیدند. بعد از چند دقیقه بر اثر باد تندی که وارد ریه هایش شده بود، از هوش رفت. مارینا همانند اجرای ریتم 2 می خاست دو حالت متفاوت بی هوش و هوشیار را به نمایش بگذارد.
بازخورد منفی
کم کم خبر هنرمند زن جوان و بی پروا در یوگسلاوی و بقیه اروپا پخش شد؛ اما بازخوردی که مارینا از بلگراد دریافت کرده بود اغلب منفی بود. روزنامهها او را مسخره میکردند و میگفتند که کارهای مارینا هیچ ربطی به هنر ندارند. قصد او از این اجراها تنها عورت نمایی و خودآزاری میدیدند. عکسهای بدون پوشش در گالری دیاگراما جنجال به پا کرده بود. این واکنشها باعث شده بود تا مارینا آثارش را با جسارت بیشتری خلق کند. او به این فکر افتاد به جای آنکه خودش با خودش کاری کند، بگذارد مردم هر کاری دلشان میخواهد با او انجام دهند.
ریتم صفر
اوایل سال 1975 مارینا از طرف استودیو مارا در ناپل دعوت شد تا به انتخاب خودش نمایشی اجرا کند. او با توجه به واکنش هایی که از مطبوعات بلگارد دریافت کرده بود، اجرایی خلق کرد که بازیگرانش تماشاچیان بودند. مارینا روی یک میز 72 شی مختلف قرار داده بود که هر کس می توانست به دلخواه خود هر کدام از آن ها را روی مارینا امتحان کند. او خودش را برای همه چیز آماده کرده بود حتی تیر خوردن. تماشاچیان یک به یک می آمدند و وسایل روی میز را امتحان می کردند. یک نفر به او گل داد، یکی روی شانه هایش شال انداخت، یکی او را بوسید، یکی لباسش را با قیچی پاره کرد، یکی کلاه شاپو روی سرش گذاشت، دیگری با ماتیک روی روی آینه نوشت (من آزاد هستم) و یک نفر هم روی پیشانی اش نوشت (پایان)!
رفته رفته هیجان اجرا بالا رفت. آنها در بدن مارینا پونز فرو کردند. روی گردن او را با تیغ بریدند و در نهایت یک نفر اسلحه را برداشت، گلوله را داخل آن قرار داد و به سمت مارینا نشانه گرفت. ناگهان همهمه شد و آن مرد را از اتاق بیرون کردند. پس از گذشت 6 ساعت مدیر گالری آمد و گفت نمایش به پایان رسیده است. مارینا با ذهنی آشفته ذو بدنی خسته به خانه برگشت. صبح روز بعد زمانی که خودش را در آینه نگاه کرد، متوجه شد که دسته بزرگی از موهایش سفید شدهاند. او آن لحظه فهمید که مخاطب حتی میتواند جانت را بگیرد.
مارینا درباره این اجرا میگوید: «انسانها از چیزهای بسیار سادهای میترسند. از درد کشیدن، از مرگ. من در اجرای ریتم صفر آن ترسها را برای مخاطبها به نمایش گذاشتم. با استفاده از انرژی آنها بدنم را به چالش کشیدم و خودم را از ترس رها کردم. من آینهٔ مخاطبانم شدم، اگر من میتوانم، پس شما هم میتوانید».
اولای
مارینا در روز تولد 29 سالگی اش (30 نوامبر 1975) نامه ای از طرف گالری ده آپل آمستردام برای حضور در شو تلویزیونی دعوت نامه ای دریافت کرد. در فرودگاه ویس هنرمندی آلمانی و فرانک اوه لیزیپن ملقب به اولای به استقبال او رفتند. این اولین رودررویی مارینا با اولای بود. اولای از سال 1960 در آمستردام زندگی می کرد و کارش عکاسی بود. مارینا و اولای هر دو در یک روز به دنیا آمده بودند و هر دو از روز تولدشان تنفر داشتند و صفحه ی مربوط به 30 نوامبر را از تقویم شان پاره می کردند. آن ها خیلی زود به یکدیگر نزدیک و وابسته شدند و فهمیدند نقاط مشترک زیادی دارند. مارینا مدتی پس از آشنایی با اولای، تصمیم گرفت بلگراد را برای همیشه ترک کند. مادرش به هیچ وجه نباید خبردار میشد چرا که هر طور شده بود جلویش را می گرفت. او مخفیانه بلگراد را ترک کرد تا به آمستردام برود.
گهواره نیوتن
مارینا یک زمانی در لندن در کارخانهای کار میکرد که کارش مونتاژ گهوارههای نیوتن بود. یک روز شخصی به اولای یک گهواره نیوتن کادو داد و آن وسیله برای آنها منبع الهام شد. آنها از نوسان گویهای فلزی براق به سمت عقب و جلو، صدای کلیک حاصل از برخوردشان و انتقال بی عیب و نقص انرژی شگفتزده شده بودند و تصمیم گرفتن همین کار را در اجرای بعدیشان انجام دهند؛ اما قطعاً آنها از جنس فلز نبودند و برخوردشان به آن اندازه بی عیب و نقص در نمیآمد. زیباییاش هم در همان بود. آنها با بدنهای عریان و 20 متر فاصله از هم ایستادند. ابتدا آهسته به سمت همدیگر میدویدند. بار اول تنها یکدیگر را لمس کردند. به تدریج سرعت و برخوردهایشان شدت گرفت. آنها روی بدنشان میکروفن داشتند تا صدای ضربهها بلندتر شنیده شوند. دلیل برهنه بودنشان هم به دلیل آن بود که برخورد بدنهای برهنه صدایی آهنگین و ریتمدار ایجاد میکرد.
صحبت درباره ی شباهت
اولای روی یک صندلی روبروی تماشاچیان نشسته بود. از ضبط صوت صدای دستگاه ساکشن دندان پزشکی پخش میشد. اولای 20 دقیقه در حالی که دهانش باز بود روی صندلی نشسته بود. ضبط صوت که خاموش شد اولای دهانش را بست و بعد با سوزن بزرگ مخصوص دوخت چرم و نخ سفید کلفت لبهایش را به هم دوخت. بعد از روی صندلی بلند شد و مارینا به جای او نشست و از تماشاچیان خواست از او سؤال بپرسند و او به جای اولای جواب بدهد.
مارینا درباره این اجرا میگوید: «کسی از من پرسید درد داری؟ گفتم موضوع این اجرا درد نیست تصمیم است. اولای تصمیم گرفت لبهایش را بدوزد و من تصمیم گرفتم به جای او صحبت کنم. درد مانند دری مقدس به روی نوع دیگری از آگاهی است. وقتی به آن رسیدی در به رویت باز میشود. دیگری پرسید این اجرا درباره عشق است یا اعتماد؟ گفتم این اثر صرفاً دربارهٔ اطمینان یک فرد به فردی دیگر است؛ اینکه اجازه بدهد به جایش حرف بزند. میشود گفت هم عشق هم اعتماد».
روشن / تاریک
مارینا و اولای در جشنواره هنری شهر کلن قطعهای جدید به نام روشن / تاریک را اجرا کردند. آنها مانند یکدیگر شلوار جین و تیشرت سفید به تن کردند و موهایشان را پشت سرشان به حالت گوجه درآورده بودند. دوزانو روبروی هم نشستند و به صورت همدیگر سیلی زدند. با هر سیلی یکبار روی زانوهایشان میزدند تا ریتم یک به دو ثابتی در اجرا ایجاد شود. سیلیها در ابتدا آرام بود و رفته رفته سرعتشان بالا رفت. موضوع این اجرا استفادهٔ ابزاری از بدنشان بود؛ آن هم به شکل ساز موسیقی! هر رو بعد از 20 دقیقه اجرا را متوقف کردند. به گفته مارینا آنها در آن نقطه از زمان به قدری به یکدیگر نزدیک بودند که به نظر میآمد ارتباطی روانی بینشان برقرار است و سیلیها معنای خاصی نداشتند.
شکاف، شکاف در فضا
یک کش پهن در دو نقطه، به فاصله تقریباً چهار پنج متر به دیوار گالری نصب شده بود. اولای که برهنه بود کش را روی شکمش قرار داد و تا جای ممکن از دیوار فاصله گرفت. وقتی قدرت ارتجاع کش تمام شد، اولای را محکم به جای اولش برگرداند. او چندین بار این حرکت را تکرار کرد. حالت صورتش آزاردهنده بود و انگار سعی داشت از چیزی فرار کند. اما آن کش مقاوم جلویش را میگرفت. مارینا در حالی که لباس به تن داشت یک گوشه ایستاده و با حالت بی تفاوت به نقطهای خیره شده بود. تماشاگران از اجرا ناراحت و عصبی شده بودن اولای با تن برهنه و در عذاب و مارینا با لباس اما بی خیال. ناگهان فردی از بین جمعیت بیرون آمد و با تمام قدرت مارینا را به روی زمین پرتاب کرد. مارینا هر چقدر منتظر ماند تا از بین جمعیت کسی او را بلند کند بی فایده بود. همه به خاطر بی تفاوتی او به رنج اولای از دستش عصبانی بودند. سرانجام با کلی تلاش مارینا از جایش بلند و شد؛ اما اولای بی تفاوت به کارش ادامه میداد.
آنها در این اجرا میخواستند میزان اشتیاق یا عدم اشتیاق حضار را بسنجند. مارینا باورش نمیشد حتی یک نفر به دادش نرسید. این اجرا برای مارینا و اولای معانی زیادی داشت. مارینا این طور میگوید: ما شاید در این اجرا داشتیم نقش اختلافی را بازی میکردیم که در واقعیت بینمان ریشه دوانده بود. من و اولای یک تیم بودیم و دو فرد جدا نبودیم. اما مردم، گالری دارها و مخاطبان من را چهره اصلی تیممان میدانستند. من هرگز دنبال آن نقش نبودم.
مدتی بود که مارینا به عنوان شخصیت اصلی و غالب در مطبوعات ذکر میشد. وقتی در مجلههای هنری میخواستند درباره اجراهای مشترکشان با اولای صحبت کنند. تقریباً همیشه اسم مارینا اول قید میشد. حتی یکی از منتقدان و فیلسوفان برجسته ایتالیایی در متن خود درباره یکی از اجراها اولای را کاملاً حذف کرده بود. این موضوع به قدری مارینا را ناراحت کرده بود که تصمیم رفت آن متن را از اولای پنهان کند. چرا که او را دوست داشت و نمیخواست ناراحتش کند. اولای در ظاهر سکوت کرده بود؛ اما مطمئناً از این بابت خوشحال نبود.