مارینا آبراموویچ – مادر

شخصیت مارینا آبراموویچ بدون شک تابعی از شخصیت‌های خاص والدینش است، همچنین نشان‌دهنده آسیب‌شناسی فرهنگی کلی‌تر مربوط به نظم و انضباط و انکار مزمن احساسات است. «جیمز کاپلان» نویسنده ای که کتاب زندگینامه این هنرمند را به نگارش درآورده، می نویسد: سه «مارینا» وجود دارد: «اولی، یک جنگجوست؛ شجاع، مصمم و از لحاظ فیزیکی قوی. دومی زنی معنوی است که مرده ها را می بیند، به روزه گرفتن و سکوت اعتقاد دارد و دوست دارد با شَمَن ها مشورت کند. سومی هم مارینا کوچولویی است که فکر می کند همه کارهایش غلط است، مارینایی که چاق، زشت و دوست نداشتنی است.»

وسواس‌های مادر

مادر مارینا وسواس تمیزی دارد که بخشی از آن مربوط به نظامی بودنش است. شاید هم به نوعی داشت به زندگی خانوادگی پر آشوبش واکنش نشان می‌داد. مادرش هرگز او را نبوسید. وقتی مارینا دلیلش را پرسید، گفت: «البته نه برای اینکه شما را خراب کنم.» او فوبیای باکتریایی داشت و حتی موز را با مواد شوینده می‌شست. دانیکا هیچ وقت اجازه نمی‌داد دوست‌های مارینا و برادرش به خانه بیایند؛ چون به شدت از میکروب‌هایی که ممکن بود با خودشان بیاورند می‌ترسید. گاهی شب‌ها به بالای سر مارینا می‌رفت. او را از خواب بیدار می‌کرد تا ملافه‌اش را که به خاطر غلت‌زدن‌هایش مچاله شده را مرتب کند و دوباره بخوابد! پافشاری‌های مادر در رعایت نظم برای مارینا تبدیل به کابوسی شده بود که تقریباً هر شب خواب آن را می‌دید.

شباهت به پدر

اسم مارینا را پدرش انتخاب کرده بود. نام یک سرباز روس بود که پدرش عاشق او بود. بر اثر انفجار نارنجک جلوی چشمانش کشته شده بود. مادر مارینا از این خاطره قدیمی بیزار بود. شاید یکی از دلایلی که با مارینا کنار نمی‌آمد هم همین مسئله بود. مارینا از لحاظ چهره نیز بسیار به پدرش شبیه بود. نفرت مادر از پدر و رابطه خشونت‌آمیزشان سبب شده بود که مارینا از طرف مادرش به خاطر این شباهت بارها مورد سرزنش قرار بگیرد. در ادامهٔ دعواهای بی‌امان پدر و مادر مارینا، سرانجام یک روز پدرش خانه را برای همیشه ترک کرد و دیگر برنگشت.

هنر

مادر مارینا علاوه بر وسواس تمیزی، وسواس هنر هم داشت و برای آنکه مارینا به سمت هنر کشیده شود، برخلاف رفتار همیشگی او که تنبیه بود، این بار او را تشویق می‌کرد. چرا که هنر برایش مقدس بود. آن‌ها در آپارتمانشان یک استودیو نقاشی داشتند. مارینا اوایل خواب‌هایش را نقاشی می‌کرد. خواب‌هایی که از واقعیتی که در آن زندگی می‌کرد هم واقعی‌تر بودند. او وقتی از خواب بیدار می‌شد خواب‌هایش را یادداشت می‌کرد تا بعدها آن‌ها را بکشد. مارینا در نقاشی‌هایش فقط از 2 رنگ سبز تیره و آبی تیره استفاده می‌کرد. چون که این رنگ‌ها از نظرش جذاب به نظر می‌آمدند. او با تعدادی از پارچه‌های پرده خانه که به همان رنگ‌ها بودند، برای خودش یک لباس بلند دوخت. لباسی به رنگ خواب‌هایش!

کتاب

مارینا اما کتاب خواندن را دوست داشت. زمانی که کتاب را در دستش می‌گرفت، همه چیز در اطرافش متوقف می‌شد. تمام غم‌های خانواده، دعواهای تلخ پدر و مادر، غصه‌های مادربزرگ به خاطر تمام چیزهایی که به زور از او گرفته بودند، ناگهان ناپدید می‌شدند و او با شخصیت‌های کتاب‌هایش ادغام می‌شد. یکی از بهترین کادوهایی که از مادرش دریافت کرده بود، کتاب (نامه‌ها، تابستان 1926) بود. کتاب درباره نامه‌نگاری‌های بین 3 نفر دیلکه، مارینا تسوتایوا مارینا، شاعر روس و بوریس پاسترناک نویسنده کتاب دکتر ژیواگو. آن‌ها شخصاً با هم آشنا نبودند؛ اما به قدری مجذوب آثار همدیگر شدند که چهار سال با هم نامه رد و بدل کردند و از این راه عاشقانه به هم علاقه مند شدند.

دانیکا و میلیکا

بعد از اینکه ووجو پدر مارینا آن‌ها را ترک کرد، مادربزرگش با آن‌ها زندگی می‌کرد. مادر و مادربزرگ مارینا رابطهٔ عجیبی داشتند. مادربزرگ همیشه از دست مادر مارینا عصبی بود. او پیش از جنگ ثروتمند بود؛ اما به خاطر کمونیست بازی‌ها و رک‌گویی‌های دخترش به زندان افتاد. او برای آزادشدن از زندان مجبور شد تمام طلاهایش را بفروشد. بعد از جنگ دانیکا از تمام اموال خود به نشان وفاداری به حزب گذشت. او هم چنین یک لیست از تمام اموال مادرش تهیه کرد و در اختیار حزب قرار داد. او کاملاً به حزب وفادار بود و معتقد بود این کار به نفع کشور است. اما از نظر مادربزرگ کار دخترش خیانت بزرگی بود.

نقاشی

مارینا در سن 14 سالگی تصمیم گرفت نقاشی را ادامه دهد. پدرش برایش یک ست رنگ روغن خرید و با یکی از دوستان قدیمی پارتیزانش فیلو فیلیپوویچ قرار گذاشت تا به مارینا نقاشی یاد بدهد. معلم مارینا عضو گروهی به نام اینفورمال بود که مناظر طبیعی انتزاعی می کشیدند. در اولین جلسه آموزش او ابتدا تکه ای از بوم را برید و روی زمین گذاشت و سئس کمی چسب روی بوم ریخت. کمی ماسه، رنگ دانه های زرد، قرمز و مشکی روی آن خالی کرد و بعد روی نقاشی گازوییل ریخت و آن را آتش زد. به مارینا گفت این غروب خورشید است و سپس رفت. این کار او روی مارینا تاثیر زیادی داشت. او نقاشی را بر روی دیوار نصب کرد و سپس به مسافرت رفتند. بعد از بازگشت نور خورشید رنگ های روی بوم را پاک کرده بود و خاکسترها روی زمین ریخته بودند. این آزمایش باعث شده بود تا مارینا یاد بگیرد پروسه ی کار مهم تر از نتیجه است. درست مثل عملکرد که مهم تر از نتیجه است. درست مثل عملکرد که مهم تر از هدف است.

فراتر از دو بعدی

او نقاشی را ادامه داد تا روزی که روی چمن‌ها دراز کشیده بود و ناگهان 12 هواپیمای نظامی از آسمان رد شدند و خطوط سفیدی پشت سرشان ایجاد کردند و پس از مدتی محو شدند. آن لحظه مارینا با خودش فکر کرد که چرا نقاشی را ادامه بدهم و خودم را محدود به دو بعد کنم؟ چرا اثری هنری خلق نکنم؟ او در آن لحظه فهمید هنرمند یعنی آزادی بی اندازه.

دانشگاه

مارینا وارد آکادمی هنرهای زیبا شد و به نقاشی‌کردن ادامه داد. او در آکادمی به سبک آکادمیک نقاشی می‌کرد. نقاشی‌های لخت، اشیای بی‌جان، پرتره و منظره. اما ایده‌های جدیدی هم در سر داشت؛ مانند تصادفات رانندگی که اولین منبع الهام او شدند. سرانجام مارینا در بهار سال 1970 فارغ التحصیل شد و کمی بعد از آن زاگرس غرب پایتخت کرواسی رفتتا از کارگاه آموزشی کرستو هگووسیچ نقاش مدرک کارشناسی بگیرد. این اولین بار بود که مارینا از خانه دور بود و رهایی از چنگال مادرش او را هیجان زده کرده بود. در همین حال، آبراموویچ در آستانه بیست سالگی، هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کرد و هنوز مدام توسط مادرش تنبیه می‌شد، مادرش همچنان به ضرب و شتم او ادامه می‌داد و حتی آثار هنری او را سوزانده بود. آبراموویچ با احساسی دردناک برای کسانی که از شرایط و فرهنگ های مشابه می آیند آشناست، چنین می نویسد: «حتی به ذهنم نمی رسید که بروم. در آن زمان واقعاً چاره دیگری وجود نداشت. چندین نسل در یک خانه نحوه زندگی مردم در اروپای شرقی بود».

دنیای جدید

بااین‌حال، در این شرایط سخت، آبراموویچ چاره‌ای جز پرورش مهارتی اساسی برای خلاقیت نداشت. اولین گام‌های او در اجرا، چیزی که در آن زمان به عنوان شکلی از هنر در نظر گرفته نمی‌شد و اغلب با تلوتلوخوردن عمومی همراه بود. اما علی‌رغم تمسخر و انتقاد مکرر مطبوعات، او همچنان محدودیت‌های جسمی و ذهنی خود را زیر پا می‌گذارد و نمایش‌های تحریک‌آمیزی اجرا می‌کند و فرضیات اصلی ما را در مورد آنچه هنر باید باشد را به چالش می‌کشید.

 

مارینا پس از بازگشت به بلگراد در نمایشگاهی به نام اشیا کوچک شرکت کرد. او در این نمایشگاه نقاشی‌هایش از ابرها را به نمایش گذاشت. یک بادام‌زمینی با پوست هم با خودش آورده بود و با سوزن آن را به دیوار زد. بادام‌زمینی از دیوار فاصله داشت و روی آن سایه می‌انداخت. او نام این اثر را ابر و سایه‌اش گذاشت. مارینا به‌محض دیدن آن سایهٔ کوچک دریافت که هنر دوبعدی دیگر کار او نیست. بعد کاملاً جدیدی برای او باز شده بود. آن نمایشگاه به روی خیلی‌ها دنیای جدیدی گشود. مادر درباره آن تجربه می‌گوید: «این تقریباً شبیه یک تجربه معنوی بود و من متوجه شدم که می‌توانم از هیچ‌چیز هنر بسازم. می‌توانستم از آب، آتش، خاک، باد و خودم استفاده کنم. این مفهوم است که اهمیت دارد. این شروع اجرا برای من بود».

اولین اجرا (ریتم 10)

سرانجام نوبت اولین اجرای مارینا رسید. نمایشگاه در ادینبرا برگزار می‌شد و تماشاچیان بسیار قوی داشت. این اولین سفر مارینا به عنوان هنرمند به کشورهای غربی بود. مارینا از طرفی بسیار مضطرب بود و از طرفی هم به نتیجه اهمیتی نمی‌داد. پدر و مادر او ایرادات بسیاری داشتند؛ اما هر دو آن‌ها انسان‌های بسیار شجاع و محکمی بودند و مقدار زیادی از قدرت و پشتکارشان را به مارینا منتقل کرده بودند. (ریتم 10) نام پرفورمنسی که قرار بود مارینا در ادینبرا اجرا کند. اجرای بسیار عجیبی که او از بازی مرسوم بین روستاییان روس و یوگسلاو اقتباس کرده بود.

روش بازی این بود که یک نفر دستش را روی میز قرار می‌داد و انگشتانش را از هم باز می‌کرد، بعد با چاقوی تیز به سرعت بین انگشتان ضربه می‌زد. هر بار که ضربه خطا می‌رفت و دست طرف می‌برید، باید یک لیوان مشروب سرمی‌کشید. طرف هر چه مست‌تر می‌شد، بیشتر به خودش چاقو می‌زد. این بازی هم مانند رولت روس نوعی بازی با شجاعت، ناامیدی و تیرگی بود.

مارینا تغییر کوچکی به آن بازی داده بود. به جای یک چاقو 10 چاقو به کار برد و دو ضبط صوت صدای او را ضبط می‌کردند. او مرتب چاقوها را عوض می‌کرد و زیر دستش خون جاری شده بود. بعد از استفاده از هر 10 چاقو، نوار کاست ضبط شده از اجرا را روی پخش گذاشت و کل پروسه ضربه‌زدن با چاقو را دوباره از اول شروع کرد و این بار صدایش را با دستگاه دوم ضبط کرد. ضبط‌صوت اول صدای حرکات ریتمیک چاقوزدن و فریادهای او را پخش می‌کرد. مارینا سعی می‌کرد ضربه‌های تصادفی را دقیقاً عین دفعهٔ قبل تکرار کند. پس از پایان دور دوم نوار دوم را به عقب زد و صدای هر دو اجرا را با هم پخش کد و سالن را ترک کرد.

تماشاچیان شروع به تشویق کردند چرا که مارینا موفق شده بود تنها با چند خطا بین زمان حال و گذشته اتحادی بی‌سابقه ایجاد کند. مارینا راجع به آن لحظه می‌گوید: «احساس آزادی مطلق می‌کردم، حس اینکه بدنم حدومرز ندارد، دیگر نه درد اهمیتی داشت نه چیز دیگر. آن لحظه بود که فهمیدم به ابزاری برای ابراز خود دسترسی پیدا کرده‌ام. خلق هیچ اثر هنری یا نقاشی به‌پای احساسی که از آن اجرا داشتم، نمی‌رسید. می‌دانستم که تا آخر عمر بارها و بارها آن احساس را جستجو خواهم کرد».

 

مارینا آبراموویچ – کودکی
مارینا آبراموویچ – اجراها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید من
لیست علاقه مندیها
اخیرا مشاهده شده
دسته بندی ها